22323
X

اخبار

اخبار و اطلاعات اخبار
جبهه؛ مدرسه انسانیت و خودشناسی
 

جبهه؛ مدرسه انسانیت و خودشناسی

گذر زمان غبار فراموشی بر بسیاری از رویدادهای تاریخی می‌نشاند؛ اما هشت سال دفاع مقدس از آن دست روایاتی است که برای همه نسل ها شنیدنی است و آنقدر در دل خود درس و پندهای نهفته دارد که رمزگشای آن، تنها رزمندگانی هستند که میراث ارزشمند و تاریخ شفاهی آن روزگارند. به مناسبت هفته دفاع مقدس به دیدار یکی از همکاران گرانقدرمان رفتیم که خاطراتی از روزهای نبرد، اسارت، جانبازی تا شهادت برادرش را در سینه حفظ کرده‌است. در این گفتگو با ما همراه شوید.
دوشنبه، 02 مهر 1403 | Article Rating
*در ابتدا خود را معرفی کنید
علی محمد آقایی هستم، متولد نوزدهم خرداد ماه سال 1348 در محله دولت‌خواه تهران. در حال حاضر در اداره کل حقوقی و ارزیابی خسارات شرکت مادر تخصصی ساخت و توسعه زیربناهای حمل و نقل کشور مشغول به فعالیت هستم.
*با این حساب سن و سال کمی داشتین که وارد جبهه شدین.
مهر ماه سال 63 بود که برای اولین بار به جبهه اعزام شدم. چیزی حدود پانزده سالم بود. برادر بزرگتر و پدرم هم در جبهه بودند و این موضوع یک امر عادی در خانواده ما بود. آن روز که پدرم برای مرخصی از جبهه به خانه آمده بود با رضایت مادرم همراهش راهی جبهه شدم.
*اولین اعزام شما از کدام منطقه بود؟
من از گیلان غرب به منطقه سومار نزدیک شهرمندلی عراق اعزام شدم و طی این سال‌ها چندین بار به منطقه اعزام شدم ودر مناطقی مثل فکه، شلمچه، خرمشهر، تنگه ابوقریب، فاو، جزیره مجنون، حلبچه و ... حضور داشتم.
* در آن سن کم، ریز نقش هم بودید؟
من قهرمان تکواندوی کشور بودم و با توجه به بنیه بدنی و قد کوتاهی که داشتم اوائل نیروی پشتیبان بودم.
*پیش آمده بود که با برادر و پدرتان هم همرزم باشید؟
بله. اوائل حضور من در جبهه در تیپ مسلم با پدر و برادرم بودم. یکی از تلخ‌ترین خاطراتم زمانی بود که در عملیات کربلای 5 من و 13 نفر دیگر در سنگر کمین بودیم. شب بود که حمله عراقی ها شروع شد. ما برای اینکه تیپ مسلم ابن عقیل از محاصره خارج شود در سنگر کمین ماندیم و مقاومت کردیم. همانجا بود که براثر اصابت ترکشی از ناحیه پا مجروح شدم. بعد از چند ساعت تصمیم به ترک موقعیت گرفتیم. برادرم مرا به روی دوش گذاشت و به پایین رفتیم. حدود 5 ساعت طول کشید تا رسیدیم پایین کوه. آنجا دیدیم نیروهای زرهی عراق ما را محاصره کرده و گویی از قبل به استقبال ما آمده بودند. همه را به طرف محلی کشاندند و به رگبار بستند. یکی از آن شهدا هم برادر من بود.
*یعنی شهید شدن برادرتان را به چشم خودتان دیدین؟
بله. من مجروح و نیمه جان روی زمین افتاده بودم. وقتی نیروهای بعثی به روی نیروهای ما آتش گشودند پیکر آنها روی بدن نیمه جان من می افتاد. که یکی از آنان برادرم بود. بعد آمدند و به همه تیر خلاص زدند و یکی از تیرها به پای من اصابت کرد و رفتند.
*چطور نجات پیدا کردید؟
داستان جالبی دارد. درست است که از مرگ نجات پیدا کردم اما اسیر شدم. مادر من پرستار بود و اغلب برای کمک به رزمندگان به جبهه می‌آمد و با دیگر پزشکان و پرستاران به کمک مریضان و مجروحان روستاهای اطراف در منطقه سومار و نفت شهر می رفت. من با هماهنگی فرمانده تیپ مسلم همراهش می‌رفتم. در منطقه خانم‌های روستاهای منطقه او را به اسم ننه زبیده می‌شناختند. بعد از گذشت دو روز از شهادت برادرم و زخمی شدن من، چوپان کردی که عضو نیروهای دموکرات بود، برای جمع آوری اسلحه، مهمات وغنایم به آنجا آمده بود و همان لحظه که از کنار ما عبور کرد، صدای ناله من را شنید و به سراغم آمد. وقتی فهمید من پسر ننه زبیده هستم از مرگ نجاتم داد و سپس من را تحویل دموکرات‌ها داد و مدتی اسیر نیروهای دموکرات شدم.
*پس اسیر شدین؟
بله، 5 ماه سلیمانیه عراق اسیر بودم، مادرم در لیست صلیب سرخ در نمایشگاهی که توسط دموکرات‌ها در فرانسه برپا شده بود اسم مرا می بیند و متوجه اسارتم می شود. با تلاش و پیگیری های پدرم از دست دموکرات ها آزاد شدم و به ایران بازگشتم.
* برایمان از روزهای سخت اسارت بگویید.
در مقایسه با مصیب‌ها و سختی‌های که بار دوم اسارت کشیدم این هیچ بود. سال 1367 زمانی که در تیپ 10 محرم در اهواز بودیم. یک روز 5 صبح یک خودرو نفربر به طرف ما آمد و گفتند خط شکسته شده و باید منطقه را سریع تخلیه کنید. ما بی اعتنا به گفته او برای حفظ جان رزمندگان و مانع شدن از بمباران هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن به شلیک پدافند ادامه دادیم. البته 200 تا گلوله بیشتر نداشتیم از 7 تا 9 صبح شلیک کردیم و مهمات تمام شد، حمله وسیعی بود و برخی از دوستانمان شهید شدند. ما هم چاره‌ای نداشتیم نه مهماتی برای دفاع بود و نه راهی برای فرار در محاصره عراقی ها افتاده بودیم و همانجا بود که اسیر شدم. ابتدا ما را به سه راهی حسینیه بردند و بسیجی ها و ارتشی ها را از هم جدا کردند. 40 تا 50 اتوبوس شدیم و به بصره بردند.
*سخت‌ترین شکنجه‌هایی که عراقی‌ها به شما می‌دادند چه بود؟
در بصره حدوداً پنج روز ماندیم. از دوستان و همرزمان یا از جراحات یا از بی آبی و نرسیدن غذا همانجا شهید شدند. روز ششم به بغداد و پس از آن به اردوگاهی در تکریت منتقل شدیم. این بار دو سال و اندی طول کشید.
تقریبا هر 300 نفر در یک سوله بودیم و هر اسیر تنها دو وجب جا برای خواب داشت، در سوله نه لباس و پوشاک نه پتو و ملحفه ای به ما دادند. نه امکانات بهداشتی در اختیارمان بود و نه غذای درست حسابی. بیست روز اول برای اینکه کسی نای فرار نداشته باشد نه درست آب به ما می دادند و نه غذا. خیلی از اسرا امراض قارچی و بیماریهای پوستی گرفتند و امکانات پزشکی اصلا وجود نداشت. در کنار زجرها و شکنجه‌های بی‌شمار جسمی که با کابل، باطوم، مشت و لگد بر سر، پا، چشم، دهان و دندان ما می‌زدند از زجرهای روحی ما هم غافل نشده و به شکل‌های مختلف عذابمان می‌دادند. به هر مناسبتی بخصوص پیروز های ایران در جنگ تونل مرگ درست می کردند و با کابل و لوله و شلاق به جان اسرا می افتادند.
*از روز آزادی بگویید؟
تصویب قطعنامه ۵۹۸ توسط شورای امنیت سازمان ملل متحد و پذیرش جمهوری اسلامی ایران به چشمان منتظرمان نوید رهایی از سخت‌ترین زجر و شکنجه‌ها را می‌داد و همان شد که من بیستم شهریور ماه سال 1369 آزاد شدم و در کرمانشاه منطقه خسروی با پدرم ملاقات کردم. از آن روز تا به حال سال‌هاست مشکلات جسمانی یادگاری آن روزهای اسارت در مقابل لطمات روحی آن سال‌ها هیچ است.
*بزرگترین درس جبهه و نبرد برای شما چه بود؟
ایثار، از خودگذشتگی و قدرشناسی، آدم‌ها وقتی جنگ را تجربه می‌کنند دیگر هیچگاه آدم سابق نخواهند بود و درس‌های آن دوران از زندگی از همه‌ی ما انسان‌هایی ساخت که بدانیم زندگی تعریفی از عشق و ایثار است. تک‌تک کسانی که در جبهه‌های جنگ حضور داشتند برای حفظ این سرزمین و سلامتی و امنیت امروز هموطنان رفتند و تنها انتظاری که دارند قدرشناسی است نه کمتر و نه بیشتر که دلم می‌خواهد به تمام نسل‌های بعدی منتقل شود.
تصاویر
  • جبهه؛ مدرسه انسانیت و خودشناسی
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

جستجو
جستجو
تگ ها
تگ ها
آرشیو اخبار
آرشیو اخبار
Skip Navigation Links.

....

آخرین به‌روزرسانی این صفحه: دوشنبه 23 مهر 1403 08:46